دنیای شعر و ادبیات و هنر

دنیای شعر و ادبیات و هنر

دنیای شعر و ادبیات و هنر

دنیای شعر و ادبیات و هنر

دنیای شعر و ادبیات و هنر

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فردوسی بزرگ» ثبت شده است

وزان جایگه برکشیدند کوس

وزان جایگه برکشیدند کوس   ز بست و نشاپور شد تا به طوس
خبر یافت ماهوی سوری ز شاه   که تا مرز طوس اندر آمد سپاه
پذیره شدشت با سپاه گران   همه نیزه داران جوشن وران
چو پیداشد آن فرو آورند شاه   درفش بزرگی و چندان سپاه
پیاده شد از باره ماهوی زود   بران کهتری بندگیها فزود
همی‌رفت نرم از بر خاک گرم   دو دیده پر ا زآب کرده زشرم
زمین را ببوسید و بردش نماز   همی‌بود پیشش زمانی دراز
فرخ زاد چون روی ماهوی دید   سپاهی بران سان رده برکشید
ز ماهوی سوری دلش گشت شاد   برو بر بسی پندها کرد یاد
که این شاه را از نژادکیان   سپردم تو را تا ببندی میان
نباید که بادی برو بر جهد   وگر خود سپاسی برو برنهد
مرا رفت باید همی سوی ری   ندانم که کی بینم این تاج کی
که چون من فراوان به آوردگاه   شد از جنگ آن نیزه‌داران تباه
چو رستم سواری به گیتی نبود   نه گوش خردمند هرگز شنود
بدست یکی زاغ سرکشته شد   به من بر چنین روز برگشته شد
که یزدان و را جای نیکان دهاد   سیه زاغ را درد پیکان دهاد
بدو گفت ماهوی کای پهلوان   مرا شاه چشمست و روشن روان
پذیرفتم این زینهار تو را   سپهر تو را شهریار تو را
فرخ زاد هرمزد زان جایگاه   سوی ری بیامد به فرمان شاه
برین نیز بگذشت چندی سپهر   جداشد ز مغز بد اندیش مهر
شبان را همی تخت کرد آرزوی   دگرگونه‌تر شد به آیین و خوی
تن خویش یک چند بیمار کرد   پرستیدن شاه دشوار کرد


یکی پهلوان بود گسترده کام

یکی پهلوان بود گسترده کام   نژادش ز طرخان و بیژن بنام
نشستش به شهر سمرقند بود   بران مرز چندیش پیوند بود
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد   ازو نزد بیژن یکی نامه شد
که ای پهلوان زاده‌ی بی‌گزند   یکی رزم پیش آمدت سودمند
که شاه جهان با سپاه ای درست   ابا تاج و گاهست و با افسرست
گرآیی سر و تاج و گاهش تو راست   همان گنج و چتر سیاهش تو راست
چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید   جهان پیش ماهوی خودکامه دید
به دستور گفت ای سر راستان   چه داری بیاد اندرین داستان
بیاری ماهوی گر من سپاه   برانم شود کارم ایدر تباه
به من برکند شاه چینی فسوس   مرا بی‌منش خواند و چاپلوس
وگرنه کنم گوید از بیم کرد   همی‌ترسد از روز ننگ و نبرد
چنین داد دستور پاسخ بدوی   که ای شیر دل مرد پرخاشجوی
از ایدر تو را ننگ باشد شدن   به یاری ماهوی و باز آمدن
ببرسام فرمای تا با سپاه   بیاری شود سوی آن رزمگاه
به گفتار سوری شوی سوی جنگ   سبکسار خواند تار مرد سنگ
چنین گفت بیژن که اینست رای   مرا خود نجنبید باید ز جای
ببرسام فرمود تا ده هزار   نبرده سواران خنجرگزار
به مرو اندرون ساز جنگ آورد   مگر گنج ایران به چنگ آورد
سپاه از بخارا چوپران تذرو   بیامد به یک هفته تا شهر مرو
شب تیره هنگام بانگ خروس   از آن مرز برخاست آواز کوس
جهاندار زین خود نه آگاه بود   که ماهوی سوریش بدخواه بود
به شبگیر گاه سپیده دمان   سواری سوی خسرو آمد دوان
که ماهوی گوید که آمد سپاه   ز ترکان کنون برچه رایست شاه
سپهدار خانست و فغفور چین   سپاهش همی بر نتابد زمین
بر آشفت و جوشن بپوشید شاه   شد از گرد گیتی سراسر سیاه
چو نیروی پرخاش ترکان بدید   بزد دست و تیغ از میان برکشید
به پیش سپاه اندر آمد چو پیل   زمین شد به کردار دریای نیل
چو بر لشکر ترک بر حمله برد   پس پشت او در نماند ایچ گرد
همه پشت بر تاجور گاشتند   میان سوارانش بگذاشتند
چو برگشت ماهوی شاه جهان   بدانست نیرنگ او در نهان
چنین بود ماهوی را رای و راه   که او ماند اندر میان سپاه
شهنشاه در جنگ شد ناشکیب   همی‌زد به تیغ و به پای و رکیب
فراوان از آن نامداران بشکت   چو بیچاره‌تر گشت بنمود پشت
ز ترکان بسی بود در پشت اوی   یکی کابلی تیغ در مشت اوی
همی‌تاخت جوشان چو از ابر برق   یکی آسیا بد برآن آب زرق
فرود آمد از باره شاه جهان   ز بدخواه در آسیا شد نهان
سواران بجستن نهادند روی   همه زرق ازو شد پر از گفت و گوی
ازو بازماند اسپ زرین ستام   همان گرز و شمشیر زرین نیام
بجستنش ترکان خروشان شدند   از آن باره و ساز جوشان شدند
نهان گشته در خانه‌ی آسیا   نشست از بر خشک لختی گیا
چنین است رسم سرای فریب   فرازش بلند و نشیبش نشیب
بدانگه که بیدار بد بخت اوی   بگردون کشیدی فلک تخت اوی
کنون آسیابی بیامدش بهر   ز نوشش فراوان فزون بود زهر
چه بندی دل اندر سرای فسوس   که هم زمان به گوش آید آواز کوس
خروشی برآید که بربند رخت   نبینی به جز دخمه‌ی گور تخت
دهان ناچریده دودیده پرآب   همی‌بود تا برکشید آفتاب
گشاد آسیابان در آسیا   به پشت اندرون بار و لختی گیا
فرومایه‌یی بود خسرو به نام   نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام
خور خویش زان آسیا ساختی   به کاری جزین خود نپرداختی
گوی دید برسان سرو بلند   نشسته به ران سنگ چون مستمند
یکی افسری خسروی بر سرش   درفشان ز دیبای چینی برش
به پیکر یکی کفش زرین بپای   ز خوشاب و زر آستین قبای
نگه کرد خسرو بدو خیره ماند   بدان خیرگی نام یزدان بخواند
بدو گفت کای شاه خورشید روی   برین آسیا چون رسیدی تو گوی
چه جای نشستت بود آسیا   پر از گندم و خاک و چندی گیا
چه مردی به دین فر و این برز و چهر   که چون تو نبیند همانا سپهر
از ایرانیانم بدو گفت شاه   هزیمت گرفتم ز توران سپاه
بدو آسیابان به تشویر گفت   که جز تنگ دستی مرانیست جفت
اگر نان کشکینت آید به کار   ورین ناسزا تره‌ی جویبار
بیارم جزین نیز چیزی که هست   خروشان بود مردم تنگ دست
به سه روز شاه جهان را ز رزم   نبود ایچ پردازش خوان و بزم
بدو گفت شاه آنچ داری بیار   خورش نیز با به رسم آید به کار
سبک مرد بی مایه چبین نهاد   برو تره و نان کشکین نهاد
برسم شتابید و آمد به راه   به جایی که بود اندران واژگاه
بر مهتر زرق شد بی‌گذار   که برسم کند زو یکی خواستار
بهر سو فرستاد ماهوی کس   ز گیتی همی شاه را جست و بس
از آن آسیابان بپرسید مه   که برسم کرا خواهی ای روزبه
بدو گفت خسرو که در آسیا   نشستست کنداوری برگیا
به بالا به کردار سرو سهی   به دید را خورشید با فرهی
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم   دهن پر ز باد ابروان پر زخم
برسم همی واژ خواهد گرفت   سزد گر بمانی ازو در شگفت
یکی کهنه چبین نهادم به پیش   برو نان کشکین سزاوار خویش
بدو گفت مهترکز ایدر بپوی   چنین هم به ماهوی سوری بگوی
نباید که آن بد نژاد پلید   چو این بشنود گوهر آرد پدید
سبک مهتر او را بمردی سپرد   جهان دیده را پیش ماهوی برد
بپرسید ماهوی زین چاره جوی   که برسم کرا خواستی راست گوی
چنین داد پاسخ ورا ترسکار   که من بار کردم همی خواستار
در آسیا را گشادم به خشم   چنان دان که خورشید دیدم به چشم
دو نرگس چونر آهو اندر هراس   دو دیده چو از شب گذشته سه پاس
چو خورشید گشتست زو آسیا   خورش نان خشک و نشستش گیا
هر آنکس که او فر یزدان ندید   ازین آسیابان بباید شنید
پر از گوهر نابسود افسرش   ز دیبای چینی فروزان برش
بهاریست گویی در اردیبهشت   به بالای او سرو دهقان نکشت


کس آمد به ماهوی سوری بگفت

کس آمد به ماهوی سوری بگفت   که شاه جهان گشت با خاک جفت
سکوبا و قسیس و رهبان روم   همه سوگواران آن مرز و بوم
برفتند با مویه برنا و پیر   تن شاه بردند زان آبگیر
یکی دخمه کردند او رابه باغ   بلند و بزرگیش برتر ز راغ
چنین گفت ماهوی بدبخت و شوم   که ایران نبد پش ازین خویش روم
فرستاد تا هر که آن دخمه کرد   هم آنکس کزان کار تیمار خورد
بکشتند و تاراج کردند مرز   چنین بود ماهوی را کام و ارز
ازان پس بگرد جهان بنگرید   ز تخم بزرگان کسی را ندید
همان تاج با او بد و مهر شاه   شبان زاده را آرزو کردگاه
همه رازدارانش را پیش خواند   سخن هرچ بودش به دل در براند
به دستور گفت ای جهاندیده مرد   فراز آمد آن روز ننگ و نبرد
نه گنجست بامن نه نام و نژاد   همی‌داد خواهم سرخود بباد
بر انگشتری یزدگردست نام   به شمشیر بر من نگردند رام
همه شهر ایران ورا بنده بود   اگر خویش بد ار پراگنده بود
نخواند مرا مرد داننده شاه   نه بر مهرم آرام گیرد سپاه
جزین بود چاره مرا در نهان   چرا ریختم خون شاه جهان
همه شب ز اندیشه پر خون بدم   جهاندار داند که من چون بدم
بدو رای زن گفت که اکنون گذشت   ازین کار گیتی پر آواز گشت
کنون بازجویی همی کارخویش   که بگسستی آن رشته‌ی تار خویش
کنون او بدخمه درون خاک شد   روان ورا زهر تریاک شد
جهاندیدگان را همه گرد کن   زبان تیز گردان به شیرین سخن
چنین گوی کاین تاج انگشتری   مرا شاه داد از پی مهتری
چو دانست کامد ز ترکان سپاه   چوشب تیره‌تر شد مرا خواند شاه
مرا گفت چون خاست باد نبرد   که داند به گیتی که برکیست گرد
تواین تاج و انگشتری را بدار   بود روز کین تاجت آید به کار
مرانیست چیزی جزین در جهان   همانا که هست این ز تازی نهان
تو زین پس به دشمن مده گاه من   نگه دار هم زین نشان راه من
من این تاج میراث دارم ز شاه   به فرمان او بر نشینم به گاه
بدین چاره ده بند بد را فروغ   که داند که این راستست از دروغ
چوبشنید ماهوی گفتا که زه   تو دستوری و بر تو بر نیست مه
همه مهتران را ز لشکر بخواند   وزین گونه چندین سخنها براند
بدانست لشکر که این نیست راست   به شوخی ورا سر بریدن سزاست
یکی پهلوان گفت کاین کار تست   سخن گر درستست گر نادرست
چوبشنید بر تخت شاهی نشست   به افسون خراسانش آمد بدست
ببخشید روی زمین بر مهان   منم گفت با مهر شاه جهان
جهان را سراسر به بخشش گرفت   ستاره نظاره برو ای شگفت
به مهتر پسر داد بلخ و هری   فرستاد بر هر سوی لشکری
بد اندیشگان را همه برکشید   بدانسان که از گوهر او سزید
بدان را بهرجای سالار کرد   خردمند را سرنگونسارکرد
چو زیراندر آمد سر راستی   پدید آمد از هر سوی کاستی
چولشکر فراوان شد و خواسته   دل مرد بی تن شد آراسته
سپه را درم داد و آباد کرد   سر دوده خویش پرباد کرد
به آموی شد پهلو پیش رو   ابا لشکری جنگ سازان نو
طلایه به پیش سپاه اندرون   جهان دیده‌یی نام او گرستون
به شهر بخارا نهادند روی   چنان ساخته لشکری جنگجوی
بدو گفت ما را سمرقند و چاچ   بباید گرفتن بدین مهر و تاج
به فرمان شاه جهان یزدگرد   که سالار بد او بر این هفت گرد
ز بیژن بخواهم به شمشیر کین   کزو تیره شد بخت ایران زمین