به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
باید امروز حواسم باشد
باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم ،
آرزوهایم را
بدهم تا برساند به خدا ،
به خدایی که خودم میدانم ،
دوبیتی های زیبای بابا طاهر
خوشا آنان که الله یارشان بی
بحمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنان که دایم در نمازند
بهشت جاودان بازارشان بی
قایقی خواهم ساخت
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند.
من به آمار زمین مشکوکم تو چطــــــــــور ؟
اگر این سطح پر از آدمهاســـــــــــــــــــــت
پس چرا این همه دلها تنهاســـــــــــــــت ؟
اهل کاشانم روزگارم بد نیست
اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستانی ، بهتر از آب روان .
دانستهام غرور خریدار خویش را
دانستهام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف میشکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بیقیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمیرویم
دانستهایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیدهٔ بیدار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمیشویم
چو سرو بستهایم به دل بار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهاندهایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
شبستان
یک بار بی خبر به شبستان من درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفتهایم
از در گشادهروی چو صبح وطن درآ
مانند شمع، جامهٔ فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرینسخن درآ
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا | از جوانی حسرت بسیار میماند به جا | |
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است | آنچه از عمر سبکرفتار میماند به جا | |
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی | در کف گلچین ز گلشن، خار میماند به جا | |
جسم خاکی مانع عمر سبکرفتار نیست | پیش این سیلاب، کی دیوار میماند به جا؟ | |
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست | وقت آن کس خوش کزو آثار میماند به جا | |
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل | از شمار درهم و دینار میماند به جا | |
نیست از کردار ما بیحاصلان را بهرهای | چون قلم از ما همین گفتار میماند به جا | |
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور | برگ صائب بیشتر از بار میماند به جا |
وزان جایگه برکشیدند کوس | ز بست و نشاپور شد تا به طوس | |
خبر یافت ماهوی سوری ز شاه | که تا مرز طوس اندر آمد سپاه | |
پذیره شدشت با سپاه گران | همه نیزه داران جوشن وران | |
چو پیداشد آن فرو آورند شاه | درفش بزرگی و چندان سپاه | |
پیاده شد از باره ماهوی زود | بران کهتری بندگیها فزود | |
همیرفت نرم از بر خاک گرم | دو دیده پر ا زآب کرده زشرم | |
زمین را ببوسید و بردش نماز | همیبود پیشش زمانی دراز | |
فرخ زاد چون روی ماهوی دید | سپاهی بران سان رده برکشید | |
ز ماهوی سوری دلش گشت شاد | برو بر بسی پندها کرد یاد | |
که این شاه را از نژادکیان | سپردم تو را تا ببندی میان | |
نباید که بادی برو بر جهد | وگر خود سپاسی برو برنهد | |
مرا رفت باید همی سوی ری | ندانم که کی بینم این تاج کی | |
که چون من فراوان به آوردگاه | شد از جنگ آن نیزهداران تباه | |
چو رستم سواری به گیتی نبود | نه گوش خردمند هرگز شنود | |
بدست یکی زاغ سرکشته شد | به من بر چنین روز برگشته شد | |
که یزدان و را جای نیکان دهاد | سیه زاغ را درد پیکان دهاد | |
بدو گفت ماهوی کای پهلوان | مرا شاه چشمست و روشن روان | |
پذیرفتم این زینهار تو را | سپهر تو را شهریار تو را | |
فرخ زاد هرمزد زان جایگاه | سوی ری بیامد به فرمان شاه | |
برین نیز بگذشت چندی سپهر | جداشد ز مغز بد اندیش مهر | |
شبان را همی تخت کرد آرزوی | دگرگونهتر شد به آیین و خوی | |
تن خویش یک چند بیمار کرد | پرستیدن شاه دشوار کرد |