دنیای شعر و ادبیات و هنر

دنیای شعر و ادبیات و هنر

دنیای شعر و ادبیات و هنر

دنیای شعر و ادبیات و هنر

دنیای شعر و ادبیات و هنر

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر های صائب» ثبت شده است

دانسته‌ام غرور خریدار خویش را


دانسته‌ام غرور خریدار خویش را

خود همچو زلف می‌شکنم کار خویش را

هر گوهری که راحت بی‌قیمتی شناخت

شد آب سرد، گرمی بازار خویش را

در زیر بار منت پرتو نمی‌رویم

دانسته‌ایم قدر شب تار خویش را

زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک

در خواب کن دو دیدهٔ بیدار خویش را

هر دم چو تاک بار درختی نمی‌شویم

چو سرو بسته‌ایم به دل بار خویش را

از بینش بلند، به پستی رهانده‌ایم

صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را


شبستان


یک بار بی خبر به شبستان من درآ

چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ

از دوریت چو شام غریبان گرفته‌ایم

از در گشاده‌روی چو صبح وطن درآ

مانند شمع، جامهٔ فانوس شرم را

بیرون در گذار و به این انجمن درآ

دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است

بند قبا گشوده به آغوش من درآ

آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست

ای سنگدل به صائب شیرین‌سخن درآ


آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا

آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا   از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است   آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی   در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست   پیش این سیلاب، کی دیوار می‌ماند به جا؟
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست   وقت آن کس خوش کزو آثار می‌ماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل   از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا
نیست از کردار ما بی‌حاصلان را بهره‌ای   چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور   برگ صائب بیشتر از بار می‌ماند به جا