چنین تا به بیژن رسید آگهی |
|
که ماهوی بگرفت تخت مهی |
بهر سوی فرستاد مهر و نگین |
|
همی رام گردد برو بر زمین |
کنون سوی جیحون نهادست روی |
|
به پرخاش با لشکری جنگجوی |
بپرسید بیژن که تاجش که داد |
|
بروکرد گوینده آن کاریاد |
بدو گفت برسام کای شهریار |
|
چو من بردم از چاچ چندان سوار |
بیاوردم از مرو چندان بنه |
|
بشد یزدگرد از میان یک تنه |
تو را گفته بد تخت زرین اوی |
|
همان یارهی گوهر آگین اوی |
همان گنج و تاجش فرستم به چاج |
|
تو را باید اندر جهان تخت عاج |
به مرو اندرون رزم کردم سه روز |
|
چهارم چو بفروخت گیتی فروز |
شدم تنگدل رزم کردم درشت |
|
جفا پیشه ماهوی بنمود پشت |
چو ماهوی گنج خداوند خویش |
|
بیاورد بیرنج و بنهاد پیش |
چوآگنده شد مرد بیتن به چیز |
|
مرا خود تو گفتی ندیدست نیز |
به مرو اندرون بود لشکر دوماه |
|
به خوبی نکرد ایچ برمانگاه |
بکشت او خداوند را در نهان |
|
چنان پادشاهی بزرگ جهان |
سواری که گفتی میان سپاه |
|
همیبرگذارد سر از چرخ ماه |
ز ترکان کسی پیش گرزش نرفت |
|
همی زو دل نامداران بگفت |
چو او کشته شد پادشاهی گرفت |
|
بدین گونه ناپارسایی گرفت |
طلایه همیگوید آمد سپاه |
|
نباید که بر ما بگیرند راه |
چو بدخواه جنگی به بالین رسید |
|
نباید تو را با سپاه آرمید |
چنین گل به پالیز شاهان مباد |
|
چو باشد نیاید ز پالیز یاد |
چو بشنید بیژن سپه گرد کرد |
|
ز ترکان سواران روز نبرد |
ز قجقار باشی بیامد دمان |
|
نجست ایچگونه بره بر زمان |
چونزدیک شهر بخارا رسید |
|
همه دشت نخشب سپه گسترید |
به یاران چنین گفت که اکنون شتاب |
|
مدارید تا او بدین روی آب |
به پیکار ما پیش آرد سپاه |
|
مگر باز خواهیم زوکین شاه |
ازان پس بپرسید کز نامدار |
|
که ماند ایچ فرزند کاید به کار |
جهاندار شه را برادر به دست |
|
پسر گر نبود ایچ دختر به دست |
که او را بیاریم و یاری دهیم |
|
به ماهوی بر کامگاری دهیم |
بدو گفت به رسام کای شهریار |
|
سرآمد برین تخمهی بر روزگار |
بران شهرها تازیان راست دست |
|
که نه شاه ماند نه یزدان پرست |
چو بشنید بیژن سپه برگرفت |
|
ز کار جهان دست بر سرگرفت |
طلایه بیامد که آمد سپاه |
|
به پیکند سازد همی رزمگاه |
سپاهی بکشتی برآمد ز آب |
|
که از گرد پیدا نبود آفتاب |
سپهدار بیژن به پیش سپاه |
|
بیامد که سازد همی رزمگاه |
چو ماهوی سوری سپه را بدید |
|
تو گفتی که جانش ز تن برپرید |
ز بس جوشن و خود و زرین سپر |
|
ز بس نیزه و گر ز وچاچی تبر |
غمی شد برابر صفی برکشید |
|
هوا نیلگون شد زمین ناپدید |